شاعر بود. زرد رو بود. حیران بود. هر سال درآخرین هفته اسفند، یک صبح که از خواب پا میشد، فکر میکرد عطری دلربا سراسر خانه سرد و قهوهای او را پر کرده است. پنجره ها را باز میکرد، میدید هیچجا اکسیژن خالی نیست. در را باز میکرد. سراسیمه به راهرو میآمد. همهجا را آن عطر دلربا برداشته بود. میگفت: خدایا من که میهمان نداشتم. این، بوی عطر کیست؟ مگر کسی با پیراهن عطرآلودش سالها پشت در و پنجره من نشسته بود و من نمیدانستم که حالا همه جهان را بوی این عطر برداشته است؟
به خیابان میآمد. به خانه میرفت. همه جا همان عطر بود. انگار همه عطر مشترک زده بودند. بعد یک نفر میگفت: دختر فروردین آمده است! تو نیستی. تو کجایی؟
میدوید؛ در خیابان یا در اتاق کوچکش. میدوید تا دختر فروردین را ببیند. گل سرش را بو کند. زردیها جای خود را به سرخابیها میدادند… ماهی قرمز کوچکی، او را از راه به در میبرد. گفته بود هر وقت سال عوض شد، ماهی در تُنگ تَنگ خود، یک لحظه میایستد. او چشمهایش را میدوخت به رقص قرمز ماهی که نمیایستاد و نمیدانست نام عطر دختر فروردین چیست.
بعد میبینی که پیراهنت بزرگ است. کفشهایت بزرگند. پس چرا مداد رنگیهایت، تیلههایت، عروسکهایت، چشمهایت و سکههایت کوچکند؟ بعد تازه باید بوسه بزنی، بر گیسوان سفیدش، بر چشمهای خرماییاش… بعد باید صورتت را بیاوری نزدیک گونه آهوان دبستانی و بگویی مُردم از بس زندگی نکردم، آهو! کاش نام همه ماههای جهان فروردین بود.
…
درِ این خانه کوبه ندارد. این بوی عطر کیست؟ که ماهی قرمز را هم میرقصاند. یک نفس عمیق بکش که شبیه آه نباشد. برای دختر فروردین یک شانه کوچک و یک آیینه بخر. مواظب باش وقتی گلِ سرش را بو میکنی، دکمه پیراهنت نیفتد!
ابراهیم افشار، اسفند ۷۶
پ.ن۱: بخشهایی از این بهاریه ابراهیم افشار را در شماره جدید ماهنامه تجربه خواندم؛ دنبال همهاش گشتم و اینجا یافتمش: کلیک کنید.
پ.ن۲: نوروز مبارک.
بی نهایت ممنون بابت گذاشتن متن کاملش.بارها دنبال متن کامل بهاریه درخشان ابراهیم افشار عزیز گشتم اما نتونستم پیداش کنم. امسال با خوندن “تجربه” باز هوای پیدا کردنش به سرم زد و اینجا پیداش کردم.باز هم ممنون و با آرزوی سالی معطر وروشن…
خیلی زیبا و دلنشین بود… مرسی