اعترافات یک ننویسنده: چرا از او ننوشتم؟

امروز روز پیروزی بزرگ است. اسپانیا صاحب پادشاهی شده، این پادشاه من هستم.

یادداشت‌های یک دیوانه، نیکلای گوگول

در این چندسال، با همه کارهایی که کرد، همه آنچه بر سرمان آورد، همه حرف‌هایی که زد و خشم‌مان را برانگیخت، با اینکه سرنوشت همه‌‌مان را از این رو به «آن» رو کرد، با همه اینها که هر کدام، هر روز، بهانه‌هایی بوده برای نوشتن از او، کمتر خواسته‌ام که درباره‌اش بنویسم. حتی اگر می‌دانستم که این نوشتن، خشم‌ام را کم و ذهنم را راحت‌ می‌کند، هیچ از او ننوشتم؛ اگر هم نوشتم، نه مستقیماً از او، که از پیامد رفتارها و گفتارهایش حرف زدم: آنجا که به سرنوشت مردمم فکر می‌کردم (مثل این یکی). این ننوشتن نه از سر ترس یا چیزی شبیه آن، که بیشتر ناشی از یک حس شدیداً ناخوشایند نسبت به او بود! حالا این «حس شدیداً ناخوشایند» هر اسمی می تواند داشته باشد!

امروز هم، نمی‌خواستم این ننوشتن‌ را بشکنم؛ اما وقتی رفتار آخرش را دیدم که دست یار غارش را بالا گرفته و در هوا تکان می‌دهد، که ملتمسانه می‌گوید «من همچنان می‌خواهم باشم»، گویی دارد آخرین تقلاهایش را می‌کند؛ وقتی این رفتارش را دیدم، وقتی آخرین ته‌مانده‌های غرور مردمم را دیدم که لابلای لبخندهای عصبی‌اش له می‌شود و آن «حس شدیداً ناخوشایند» را در وجودم به نهایت می‌رساند، نتوانستم اینها را که خواندید، ننویسم.

نوشته‌های مشابه با این مطلب:

3 دیدگاه

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>