سالها پیش، بعد از خواندن “شازده کوچولو”، بهترین و زیباترین کتابی که تا حالا خواندهام، نوشتم:
سیارة شازده کوچولو اون قدر کوچیک بود که میتونست روزی هر چند بار که میخواست، غروب خورشیدو ببینه. خورشید که غروب میکرد، صندلیشو چند قدم جلوتر میکشید و دوباره بهش میرسید و رفتنشو تماشا می کرد.
اما کوچک بودن سیاره کافی نیست. شازده کوچولو اگه از روی صندلی پا نمیشد و اونو جابجا نمیکرد، یا اگه صندلیشو به زمین سیارهاش میخ کرده بود، فرصت چهل و سه بار دیدن غروبو پیدا نمیکرد.
و حالا هوس دوباره خواندنش سراغم می آید و گریستن به هنگام خواندن آخرین صفحه کتاب:
در نظر من این زیباترین و حزنانگیزترین منظرهی عالم است…
آن قدر به دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید اگر روزی تو آفریقا گذرتان به کویر صحرا افتاد حتماً آن را خواهید شناخت. و اگر پاداد و گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره چند لحظهای توقف کنید. آن وقت اگر بچهای به طرفتان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلایی بود، اگر وقتی ازش سوالی کردید جوابی نداد، لابد حدس میزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم:
بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته.(برگرفته از ترجمه شاملو)
به نظر من هر جای این کتاب در دوره ای از زندگی نقش پررنگ تری پیدا می کنه به همین خاطر بنده خواندن آن سالی یک مرتبه را پیشنهاد می کنم.
بخشی که الآن حس می کنم بیشتر توجه من رو به خودش جلب می کنه:
” … چون که آنها (آدم بزرگا) عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهی چیزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هیج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟» -میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سوالها است که خیال میکنند طرف را شناختهاند.”
اینجاست که از خودم می پرسم: نکنه منم دارم آدم بزرگ می شم!
با شما موافقم. به همین خاطر هم هست که الان می دونم و می خوام دوباره بخونمش. اگر چه این دنیایی که آدم بزرگا ساختن (و البته ما هم چه بخوایم و چه نخوایم از این آدم بزرگا هستیم) فرصت این خوندن رو از من می گیره!
چرا گریه ؟
نمی دانم این کتاب را خوانده اید یا نه؛ اما وقتی به پایان کتاب می رسی دلت آنقدر برای آنچه خوانده ای و برای سادگی های شازده کوچولوی پر از احساس و کودکی تنگ می شود که چاره ای جز گریه برای دلتنگی ات باقی نمی ماند! شازده کوچولویی که در آخر، با معصومیتی بزرگ، به خانه اش بر می گردد و تو می مانی و آن تصویر ساده زیبا و غم انگیز! و دنیای اجتناب ناپذیر آدم بزرگها.