نگاهی دیگر به «حوض نقاشی»: چنبره دید جهان

این مطلب که در مورد فیلم «حوض نقاشی» ساخته مازیار میری نوشته‌ام، در شماره امروز روزنامه اعتماد منتشر شده است:

فیلم «حوض نقاشی» اگرچه در نگاه اول، عواطف انسانی ما را به یادمان می‌آورد یا با نمایش رفتار متفاوت دو شخصیت اصلی فیلم (مثلاً تکرار هر روزه یک رفتار خاص) عادت‌های تکراری و روزمره ما را در دنیای عادی به ما گوشزد می‌کند، اما ناخودآگاه بر نکته‌ای بسیار ظریف و نادیدنی هم انگشت می‌گذارد که شاید در نگاه نخست کمتر به چشم آید؛ آن نکته را خواهم گفت، اما پیش از آن:

۱-        دو قهرمان فیلم «حوض نقاشی» دارای چنان سطحی از «آگاهی» یا «خودآگاهی» نیستند که بتوانند به نقص و ضعف خود پی ببرند. این دو چون اصولاً دارای محدودیت‌هایی ذهنی‌ هستند، درک و شناخت‌‌شان از خود و جهان اطراف‌شان محدود می‌ماند؛ به همین دلیل، حتی آن زمان که رفتار و عکس‌العمل جهان پیرامون خود (و از جمله فرزندشان) را می‌بینند، حتی در خلوت دوتایی‌شان هم، هیچگاه کلمه‌ای در مورد نقص خود بر زبان نمی‌آورند؛ اصولاً بر چنین نقصی «آگاهی» ندارند، چون همین ضعف و نقص‌شان است که کیفیت و میزان آگاهی آنان از خود و دیگران را برایشان مشخص و محدود می‌سازد.

آنان برای شناخت و فهم اتفاقات پیرامونی‌شان (و از جمله، مشکلاتی که در روابط خود با جهان اطرافشان حس می‌کنند) و نیز برای درک علت‌ این اتفاقات و مشکلات، به آگاهی‌ای بالاتر از خودِ این اتفاقات (محسوسات) نیاز دارند و چون نقص اصلی آنها همین درک و آگاهی‌شان است، طبیعتاً هیچگاه به درک آن مشکلات (آنچه حس می‌کنند) نمی‌رسند. اصولاً تلاشی هم برای این درک انجام نمی‌دهند؛ زیرا در دنیای ذهنی‌ و شناختی‌شان چنین مساله‌ای تعریف نشده است.

۲-        در بسیاری موارد وقتی خوابیم و خواب می‌بینیم، در عالم خواب، در نقش «کسی» که دارد چیزهایی را به شکل خواب «حس» می‌کند، «نمی‌دانیم» که در حال خواب دیدن هستیم؛ در واقع «درک» نمی‌کنیم که آنچه «حس» می‌کنیم، خواب است؛ فکر می‌کنیم که بیداریم. در خواب، می‌توان درد، غم و یا شادی را حس کرد، اما «خواب بودن» را نمی‌توان درک کرد. درکِ خواب بودن، یعنی درکِ نسبت و رابطه ما (که در خوابیم) با عالمی دیگر (عالم بیداری) که نسبت و رابطه‌اش با ما به علت همین خواب، محدود (یا قطع) شده است. ما به درکِ خواب بودن و فهم اینکه «بیدار نیستیم» نمی‌رسیم، مگر اینکه به شناختی بالاتر از آن چیزی که در آن غوطه‌وریم، دست یابیم. (همان حالتی که گاهی برایمان پیش می‌آید و به آن خوابآگاهی هم می‌گویند.)

۳-        در داستان «حوض نقاشی» هم مانند داستان خواب و بیداری، با دو سطح از آگاهی و شناخت و با دو دنیا مواجهیم: دنیای دو شخصیت اصلی فیلم و دنیای مردمان عادی. این دو دنیا با یک مرز از هم جدا شده‌اند: نقص و نارسایی ذهنی. عبور شخصیت‌های فیلم از مرز این دو دنیا و رسیدن به سطح بالاتری از خودآگاهی و آگاهی، مستلزم از میان رفتن آن نقص ذهنی است؛ یعنی همان رسیدن به آگاهی بیشتر! قهرمانان فیلم ما به این درک و آگاهیِ بالاتر نمی‌رسند مگر اینکه به این آگاهی دست یابند! این یعنی یک دور و تسلسل که ظاهراً نمی‌توان از آن خارج شد. (گفتیم که هیچ تلاشی هم برای این بیرون رفتن نمی‌کنند؛ چون هیچ فهم و تصویری واقعی از دنیای دوم در ذهن ندارند.)

 اما نکته‌ای که «حوض نقاشی» ناخودآگاه، به آن اشاره می‌کند: ما همان شخصیت‌های داستان فیلم هستیم با دو دنیا؛ دنیای واقعی که در آن زندگی می‌کنیم و دنیایی «واقعی‌تر». فیلم به ما می‌گوید که ما نیز در این دنیای واقعی، در چنبره آگاهی‌های خود گرفتاریم و نمی‌توانیم از آن خارج شویم! ما تا آنجا و آنگونه خود و محیط اطراف خود را «درک» می‌کنیم که سطح «درک»‌مان به ما اجازه می‌دهد! همانند شخصیت‌های فیلم، کمیت و کیفیت آگاهی ما در دایرة درک ما محصور شده است و به همین دلیل ساده و تسلسل‌وار، هیچگاه نمی‌توانیم به آنسوی مرزهای آگاهیِ خود از خود و جهان پیرامون‌مان دست یابیم. رهایی از این چنبرة دید و آگاهی، امکان ندارد؛ مگر اینکه…

در داستان خواب و بیداری، می‌گویند یکی از راه‌های رسیدن به خواباگاهی این است که در خواب، چیزی عجیب را ببینیم که در دنیای بیداری غیرممکن باشد؛ در خواب، در حالیکه فکر می‌کنیم بیداریم، دیدن چنین چیزی ممکن است به یادمان بیاورد که الان، نباید و نمی‌توانیم بیدار باشیم؛ چون در عالم بیداری، چنین اتفاقی غیرممکن است!

حال شاید بتوان گفت در دنیای واقعی هم، رهایی از این چنبرة آگاهی امکان ندارد مگر اینکه با امری آنچنان عجیب و غیرواقعی مواجه شویم که دنیای واقعی‌تر را به «یاد»مان آورد؛ این چیز عجیب شاید «مرگ» باشد!

تکمله: اینکه «منِ» انسان نشسته‌ام و از درک و فهم و از این دو دنیا می‌نویسم، و اینکه با دیدن «حوض نقاشی»، این فکرها از ذهنم گذشته است (که نوشته‌ام)، این یعنی اینکه (بر خلاف شخصیت‌های فیلم) دارم تلاش می‌کنم که دنیای خودم را «درک» کنم. و این به نوبه خود یعنی اینکه آگاهی‌ای بالاتر از آنچه در آن غوطه‌ورم، دارم؛ اما این آگاهی از کجا آمده است؟ نمی‌دانم؛ شاید هیچگاه ندانم!

 پ.ن: عنوان مطلب را از این بیت مولوی برگرفته‌ام: چنبرة دید جهان ادراک تست / پردة پاکان حس ناپاک تست

نوشته‌های مشابه با این مطلب:

5 دیدگاه

  1. سلام

    من هنوز توفیق دیدن این فیلم رو نداشتم ولی با این نگاه شما یاد فیلم Inception افتادم که حقا بیش از یک دوره فلسفه بود و برخی نکات شما از جمله دنیا های تو در تو رو به زیبایی و با زبان عامه توضیح میداد. انشاءالله که در سالهای آتی شاهد فیلم ها و بلکه سایر انواع هنر عمیق ولی عامه پسند باشیم.

    موفق باشید

  2. نگاه جالبی به فیلم داشتید. چیزی که علاوه بر مطالبی که شما گفتید نظر من رو جلب کرد، نگاه اجتماعی به فیلم و شخصیت‌های اون بود. با این دید که شاید این دو نفر، نماینده‌ای از ناتوانی جامعه ما در برابر خیلی مسائل که خودشون نقشی در قرار گرفتن در اون موقعیت‌ها نداشتند، باشند. گرفتارند و ناتوان از تاثیر گذاری؛ چرا که علاوه بر ناتوانی ذاتی، موقعیت تاثیر گذاری رو نیز، برای خودشون متصور نیستند.
    می‌گیم که “باباشم”، ولی چیزی جز اسمش از بابا بودن نداریم!
    می‌افتیم تو حوض نقاشی و ….

  3. سعید جان نگاه بسیار عمیق و متفاوتی به فیلم داشتی و واقعا از خواندن این مطلب لذت بردم.
    ناآگاهی از دنیای واقعی نوعی ارامش را در دو شخصیت اصلی فیلم به تصویر کشیده بود که من در این دنیای واقعی، حسرت آن را حس می کردم. این نا آگاهی مزیتی بود که به آنها کمک می کرد با مسائل خیلی راحت کنار بیایند و آن را بدون هیچ چالشی بپذیرند.
    با این توضیح، خدا را شکر که در نااگاهی از دنیای دیگر و مصائب آن هستیم!!!!!

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>