شاعر بود. زرد رو بود. حیران بود. هر سال درآخرین هفته اسفند، یک صبح که از خواب پا میشد، فکر میکرد عطری دلربا سراسر خانه سرد و قهوهای او را پر کرده است. پنجره ها را باز میکرد، میدید هیچجا اکسیژن خالی نیست. در را باز میکرد. سراسیمه به راهرو میآمد. همهجا را آن عطر […]