برای عقبماندگی ما (و ایضاً بیسیاستی و بیبرنامگی مدیران) در توسعه ارتباطات همین یک دلیل بس که تعداد اپراتورهای تلفن همراهمان از شمار نسلهای این تکنولوژی کمتر است!
نوشتههایی دیگر
شنیدن کی بود مانند…
پرسیدم: “بوی سوختگی را میشنوی؟” گفت: “نه” صدای رادیو را کم کردم و گفتم: “حالا چطور؟”
میانپرده
… گفت: “در عوض خاطرهش تا ابد برات میمونه” گفتم: “اگه تا ابد زنده باشم”…
آب و آهن
هر چه تبر فلزیام را تیزتر میکنم، باز هم نمیتوانم درختی را که در خیالم روییده است، قطع کنم!
من، خیابان، من
در این روزگار که از نسبتها میپرسند، کاش کسی جلوی مرا هم میگرفت و نسبت “من” با “خودم” را پرسوجو میکرد.
یأس و زندگی
گاهی مأیوس شدن امیدوارکننده و نشانه زنده بودن است؛ آن زمان که تنها بدیل یأس، بیتفاوتی است.
تهرون تهرون که میگن، جای قشنگیه؛ اما…
اخیراً به فکر تهران و کارمندانش افتادهاند که: تسهیلات میدهیم از تهران بروید. سایت هم درست کردهاند که هر کس میخواهد برود، بیاید ثبت نام کند. راستی، از اینهمه مدیریت و سازماندهی که شامل “کار”مندان شده است، به آن کودکان “کار” که سر چهارراهها آدامس و روزنامه میفروشند، چه میرسد؟ برای آنها هم سایتی سراغ […]
غروب شازده کوچولو
سالها پیش، بعد از خواندن “شازده کوچولو”، بهترین و زیباترین کتابی که تا حالا خواندهام، نوشتم: سیارة شازده کوچولو اون قدر کوچیک بود که میتونست روزی هر چند بار که میخواست، غروب خورشیدو ببینه. خورشید که غروب میکرد، صندلیشو چند قدم جلوتر میکشید و دوباره بهش میرسید و رفتنشو تماشا می کرد. اما کوچک بودن […]
لحظهنگاری یک ذهن زیبا: رفتن یا رسیدن؟
۱- وقتی که از عرض خیابان رد میشدم، یک لحظه، یک فکر خیلی سریع از ذهنم گذشت: برای اینکه عادی و معمولی نباشم، چه کار باید بکنم؟ و جواب آن هم، بلافاصله به دنبالش آمد: باید هر روز چیزی یاد بگیرم. ۲- در زندگی، هدف من چه باید باشد؟ ۳- برخی پاسخها به این سؤال […]
ن و القلم
خبری منتشر شده با این محتوا و تیتر که: خودکاری از جنس سیبزمینی ساختهاند. با خواندن این خبر، به یاد داستان “ن و القلم” آل احمد افتادم. اگرچه اگر این خودکار را از گندم ساخته بودند، این یادآوری مناسبتی بسیار بیشتر مییافت!