داستان

دماغ

دنیا پر است از اتفاقات عجیب و مضحک. گاهی اوقات اتفاقاتی رخ می‌دهد که به سختی می‌توان باورشان کرد… این عبارتی است از میانه داستان «دماغ» از مجموعه‌داستان «یادداشت‌های یک دیوانه» نوشته نیکلای گوگول با ترجمه زیبای خشایار دیهیمی. «دماغ» با ماجرای صبحانه خوردن مردی سلمانی شروع می‌شود که وسط نان، چیز کلفتی پیدا می‌کند. […]

ادامه نوشته ←

داستانی در مورد این محاسبه ریاضی که ۲+۳ می‌شود ۵ و اینکه این مسأله خیلی آسان و بدیهی است و اگر شما فکر می‌کنید که ۳+۲ می‌شود یک بهتر است حرفی نزنید و سعی نکنید که با حساب دیفرانسیل و انتگرال آن را ثابت کنید به‌ویژه اگر تازه به کلاس بالاتر آمده باشید و با این حرف بخواهید نشان دهید که درس حسابان را بلد هستید و آن وقت معلوم می‌شود که بلد نیستید و این خیلی بد است

کلیک کنید.

ادامه نوشته ←

غروب شازده کوچولو

سال‌ها پیش، بعد از خواندن “شازده کوچولو”، بهترین و زیباترین کتابی که تا حالا خوانده‌ام، نوشتم: سیارة شازده کوچولو اون قدر کوچیک بود که می‌تونست روزی هر چند بار که می‌خواست، غروب خورشیدو ببینه. خورشید که غروب می‌کرد، صندلیشو چند قدم جلوتر می‌کشید و دوباره بهش می‌رسید و رفتنشو تماشا می کرد. اما کوچک بودن […]

ادامه نوشته ←

از یک کتاب: تاب دادن ذهن در یک جمله

می‌گویند که برای رساتر شدن متن، بهتر است در نوشته‌هایمان از جملات کوتاه استفاده کنیم؛ اگر هم این توصیه را رعایت نکنیم، طولانی‌ترین جمله‌ای که ممکن است از دستمان در رود و بنویسیم، یک‌خط‌ونیم و نهایتاً دوخط خواهد شد. (تجربة چندساله ویرایش متن‌های مختلف که اینطور می‌گوید!) چند روز پیش، در حین خواندن کتابی، به […]

ادامه نوشته ←

جهنم

رانندة ماشین تهران-کرج آنقدر بد رانندگی می‌کرد که صدای مسافرها را هم درآورد. قبل از پیاده شدن، ازش پرسیدم: “مسیر بعدی شما کجاست؟” و خودم، قبل از اینکه چیزی بگوید، توی دلم جواب دادم: “جهنم!”

ادامه نوشته ←