اعترافات یک ننویسنده: چرا نمی‌نویسم؟

از نوشتة پیشینم در اینجا بیش از ۳ ماه می‌گذرد. چرا سه ماه است که نمی‌نویسم یا شاید نمی‌توانم بنویسم؟ فکر می‌کنم برخی جوابهایش اینها باشد:

۱- گاهی آنچنان غرق اطراف و اتفاقات اطراف خودم، آدم‌ها و رفتارهایشان و… می‌شوم و آنچنان می‌خواهم به «همه» چیز سرک بکشم، از همه چیز سر درآورم و در همه چیز به خیال خودم عمیق شوم که ذهن و فکر و اندیشه‌ای برای نوشتنم باقی نمی‌ماند. وسواس همه‌چیزدانی و همه‌چیزخوانی، بد وسواسی است!

۲- به غلط یا به درست، در این چند ماه به این فکر افتاده‌ام که شاید آنچه در این سال‌ها نوشته‌ام و گفته‌ام، سؤالاتی که تاکنون سعی کرده‌ام به‌شان جواب دهم، دغدغه‌های ذهنی که تا حالا خواسته‌ام در موردشان به مخاطبانم هشدار دهم، سؤالات و دغدغه‌هایی نبوده‌اند که دردی را دوا کنند و به همین خاطر، رفته‌ام سراغ سوالات به خیال خودم اساسی‌تر؛ همین موضوعاتی که در یکی دو مطلب اخیرم به آنها اشاره کرده‌ام: مثلاً با خواندن تاریخ صد سال اخیر، خواسته‌ام ریشه‌های تاریخی اتفاقات و روندهای امروز را بیابم تا شاید نگاهم به آینده کامل‌تر شود و الخ.

اینکه چرا به این فکر افتاده‌ام شاید به نوعی برای فرار از ناامیدی‌ها و تردیدهای اخیرم باشد در مورد جامعه یا شاید هم همان کِرم همه‌چیزخوانی! اما دلیلش هر چه که باشد، باعث شده که ذهن آشفته‌ام آشفته‌تر و سوالات پراکنده‌ام پراکنده‌تر شود! و طبیعتاً جمع‌وجور کردن یک ذهن آشفته روی کاغذ، کار چندان ساده‌ای نیست. اگر چه می‌دانم یکی از راه‌های منظم کردن چنین ذهنی، نوشتن است! (سرم دارد از شدت ننوشتن می‌ترکد.)

۳- همین سوالات «اساسی» که گفتم، گاه‌وبیگاه بهانه‌ای شده است برای بحث‌های پراکنده با دوستان و همکاران. آنچنان که گاهی، به گمان خودم، بحثهایمان به اوج ایده‌پردازی و غلیان فکری می‌رسد. اما حیف که پس از پایان گفتگو، نتوانسته‌ام یا فرصتش را نداشته‌ام که «نشیمنگاه» بر زمین بگذارم و بنویسم. و اینگونه، همه آن هیجان و انگیزه، هدر رفته و حتی آن ایده‌ها و فکرها فراموش شده؛ لابلای روزمرگی‌های بعدی!

۴- هیجانِ نوشتن؛ و بهتر است بگویم: نیازِ نوشتن! خیلی وقت‌ها با نوشتن جمله‌ای کوتاه در فیس‌بوک و امثالهم (!)، این نیاز را پاسخ گفته‌ام و آن هیجان را فرونشانده‌ام. و دیگر چیزی برای نوشتن واقعی باقی نمانده! نمی‌دانم؛ شاید تقصیر مخاطبانی است که حوصله خواندن مطلب طولانی ندارند و شاید هم با خودم گفته‌ام که این روزها، کسی وبلاگ نمی‌خواند: تب فیس‌بوک همه را گرفته!

همه این‌ها را نوشتم تا هم حداقل جواب یکی از سوالات ذهنی‌ام را روی کاغذ آورده باشم؛ اینکه «چرا نمی‌نویسم» و هم اینکه، انگیزه‌ای پیدا کنم برای نوشتن را از سر گرفتن. و دیگر اینکه: به خودم ثابت کنم که هنوز می‌توانم بنویسم.

پ.ن: یک اپسیلون سرم بهتر شد!

نوشته‌های مشابه با این مطلب:

یک کامتن

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>