مکاشفه در باب یک شهر خاموش

وقتی در و دیوار این شهر سیاست‌زده و ترافیک‌آلود، فقط پوشیده شده است از تبلیغات رنگارنگی مثل:

  • چیپس و پفک (البته از نوع بدون اسیدهای چرب و مضرش!) و اخیراً آدامس (که بزرگترین خط تولیدش را در خاورمیانه، شرکت م. می‌خواهد راه‌اندازی کند!)
  • محصولات خارجی با مارک‌ها و نام‌های لاتین که احتمالاً یادشان رفته مانند تابلوی مغازه‌ها، روی آنها را با رنگ و چسب بپوشانند
  • انواع و اقسام مواد غذایی مانند ترشیجات و مرباجات و روغن و ماکارونی و سایر تولیدات داخلی
  • نسل جدید فیلم‌های فرهنگی با ویژگی‌هایی مانند عاشق، میلیونر، تهرونی، شکسته و شیرین
  • کلاس‌های کنکور مدادچی، خورشیدان، مشرفان تدریس، پارچار؛ آن هم در همه مقاطع، از پیش‌دبستانی گرفته تا دکترا
  • و خیلی چیزهای خوب و چشم‌گزان (چشم‌نواز سابق) دیگر

خلاصه، در این شله‌قلمکار صنعت و تجارت و فرهنگ، دیدن آگهی یک تئاتر که از چند ماه پیش بر بسیاری از بیلبوردها و تابلوهای تبلیغاتی شهر خودنمایی می‌کند، روشنی کوچکی است در دل این شهر غریب و غریبه با هنر و اندیشه و ذهن.

مطالب مشابه این نوشته:

رشته‌های بین ما
یک سفر ۳۰دقیقه ای
“آن کس که بداند که نداند و نخواهد” یا ما مردم چقدر با سوادیم؟
ریزگرد

نوشته‌های مشابه با این مطلب:

4 دیدگاه

  1. حالا شما رفتی این کورسوی فرهنگی را دیدید چطور بود؟
    —————————————————————————
    منطورم آگهی تئاتر بود! اگرچه خودش را هم دیدم.

  2. سعید عزیز،
    روشنی کوچک وقتی دل این شهر بی‌چاره را روشن می‌کند که این تبلیغ‌ها بخشی از روند هنر/تجارت باشد، که متاسفانه در مثالی که زده‌ای نیست.
    ماجرا از این قرار است که آقای کارگردان، پولِ زیادی دارد! همین. دارد خرج می‌کند که معروف شود، که همه شگفت‌زده شوند از این حجم بی‌باکی‌ش در کاری که کرده.
    اگر هنر این مملکت، حداقل بخشی‌ش، یادگرفت که چرخه‌ای راه بیندازد که تولید و توزیع و مخاطب‌سنجی‌ش، بی قصد و غرض و رانت دولتی باشد، اگر دولت یادش افتاد که وظیفه‌ش ساختن تماشاخانه و سالن است و نظارت از دور بر اجرای قانون و حفظ امنیت روانی شهروندان‌ش، آن روز شاید، شاید این روشنی کوچک وقتی که داریم در کوچه پس‌کوچه‌های این شهر شلوغ که پشت برج‌ها گم شده قدم می‌زنیم به دل ما هم بتابد. شاید.

    با مهر و احترام
    نیما

    1. نیما! بگذار به بهانه و انگیزه معروف شدن یا پولدار بودن یک کارگردان هم که شده، چشم (و ذهن) ما مردم با چیزهایی از این دست هم آشنا شود.تا شاید حلقه باطل و دور تسلسل فرهنگ، تجارت، دولت، مردم و … کم کم ترک بخورد! اگرچه می دانم و می دانی که با یک گل بهار نمی آید، اما….کاش…

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>