نگاهی به نمایش خرده خانم: بر این افسانه شرط است گریستن

چند هفته پیش، بعد از دیدن نمایشِ کیومرث پوراحمد، «خرده خانوم»، همه احساس و برداشتم را از نمایش نوشتم و به دست کارگردان سپردم تا بخواند و «غلط‌هایم را بگیرد»؛ پوراحمد عزیز، فردای همان‌ روز با یک ایمیل نظرش را در مورد نوشته‌ام به من گفت؛ ایمیلی که خوشحال و ذوق‌زده‌ام کرد. تصور کنید برای من که برای اولین بار پا در وادی نقد تئاتر می‌گذاشتم، چقدر خوشحال‌کننده و امیدبخش بود که آقای پوراحمد مهربانانه و دقیق مطلبم را بخواند و بگوید که خوب نوشته‌ام و تحسینم کند که توانسته‌ام نکته‌های ظریف نمایشش را دریابم. بعد هم توصیه کند که برای یکی از روزنامه‌های خوب بفرستمش.

حالا این نوشته در «شرق» امروز (اول شهریور) چاپ شده و من می‌توانم در اینجا هم منتشرش کنم؛ با این توضیح که به‌دلیل محدودیت فضای ستون‌های روزنامه، ناچار شدم مطلبم را کمی خلاصه کنم و به روزنامه بفرستم. اما اصل مطلب این است:

بر این افسانه شرط است گریستن

قبل از اینکه در مورد «خرده خانوم» بنویسم، اجازه بدهید بگویم که:

در فضایی شلوغ و سیاست‌زده که یا ناامید هستی یا بی‌تفاوت، اگر دلمشغولی‌ها و روزمرگی‌ها همه فکر و ذهنت را نگیرد، ناخودآگاه باید به چیزی پناه ببری که بتوانی تحمل کنی، یا ساده‌تر بگویم، باید خودت را به چیزی سرگرم کنی تا روزها و ساعت‌هایت آسان‌تر بگذرد.

این چیزی بود که تا همین دوسه روز پیش فکر می‌کردم؛ اما گویا چیزی‌هایی هم هست که هم سرگرم و شادت می‌کند و هم کمی از بی‌تفاوتی و ناامیدی بیرونت می‌آورد.

۱- کیومرث پوراحمد این‌ روزها نمایش «خرده خانوم» را در تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه آورده است. برای مایی که هم از «امروز» ناامید هستیم و هم، فرصت (یا اجازه) خواندن تاریخمان را نداریم، دیدن نمایشی که برای نشان دادن «امروز» ما به تاریخمان گریزی زده، فرصتی است ناب و دلچسب که پوراحمد فراهمش کرده.

۲- اما چرا دلچسب؟ چون وقتی در این نمایش، دو ساعت مات و مبهوتِ هنرمندی گلاب آدینه و دیگران هستی، وقتی دو ساعتِ تمام به حرف‌ها و حرکاتشان می‌خندی، حداقل برای این دوساعت هم که شده فکرت از همه چیز رها می‌‌‌شود و تازه می‌توانی «فکر» کنی و «بخندی»، به خودت، به وطن و هموطنت، به تاریخت و به سرگذشتت؛ اما نه هر خندیدنی.

۳- پوراحمد تورا می‌خنداند؛ اما همزمان تو را به فکر وادار می‌کند. به همین خاطر، این «خنده» نه نیشخند است و نه پوزخند؛ نه از سر بی‌عاری است و بیکاری و نه از روی عادت و تکرار؛ این خنده تلخ هم نیست، چون «میرزا»ی نمایش به تو می‌فهماند که هنوز کارمان از گریه نگذشته است!

۴- این خنده، خنده‌ای است که از ته «فکر» می‌آید و نه از ته دل. این خنده فکرت را از ته به بالا می‌آورد.

۵- این خنده تو را به شدت شاد می‌کند؛ تویی که به شادی نیاز داری و این روزها صاحبان و جویندگان قدرت و ثروت، چون این نیاز تو را می‌دانند، بساط پهن کرده‌اند تا به تو لودگی و مسخرگی بفروشند به جای «شادی». همان‌ها که آش شله‌قلمکارشان با «ده» خروار «نمک» هم از بی‌مزگی و بدمزگی در نمی‌آید و طعم «هنر» نمی‌گیرد.

۶- اما «شادی» پوراحمد، چون به فکرت می‌اندازد، می‌ماند و اثر می‌گذارد و باز به همین دلیل که اثر می‌گذارد، می‌ماند.

۷- اما «خرده خانوم» چیست و چه می‌گوید؟ «خرده خانوم» آیینه گذشته و حال ما است و مهمتر از آن، نوید آینده ما. و باز هم مهمتر، تلنگری است به ما و غفلت‌‌های ما؛ به نادانی‌های گاه‌وبیگاه و به ناامیدی‌های ما:

– «خرده خانوم»، دخترکی زیباروی، صیغه ناصرالدین‌شاه است که روز قتل شاه، همان روز که قرار بود شاه به وصالش برسد، از اندرونی بیرونش می‌کنند. (داستان از همین‌جا شروع می‌شود). به‌ناچار با «دده» (گلاب آدینه) که گویا کنیزک دربار بوده و او را هم بیرون کرده‌اند، همراه می‌شود و به خانه «جناب سرتیپ» پناه می‌برد؛ از ترس ناامنی تهران؛ تهرانی که بعد از قتل شاه «خرتوخر» شده و دیگر در آن «سگ هم صاحبش را نمی‌شناسد». در خانه جناب سرتیپ، «میرزا»، جوانکی کتاب‌وروزنامه‌خوان و فرانسه‌دان زندگی می‌کند که در سر رویای مشروطه دارد و امید رهایی مملکت از استبداد؛ با نگاه اول دلباخته «خرده خانوم» می‌شود و «خرده خانوم» هم شیفته او.

– داستان اینگونه شکل می‌گیرد و اتفاقاتش، شاد و سریع، دوساعت طول می‌کشد که باید دید؛ هر لحظه‌اش سرشار از «شادی» و «شعور» است و همه گفتنی؛ اما اینجا اینها را می‌توانم در موردش بگویم:

۸- پوراحمد با وجود همه شادی‌ای که نثارمان می‌کند، از ما گله دارد: بازیگران پوراحمد، هر چند دقیقه، از نقش‌هایشان جدا می‌شوند و در کنار هم، روی صحنه، به خواندن آوازی شاد می‌پردازند؛ مثلاً ترانه‌ای قدیمی و خاطره‌انگیز یا حتی شعری از مولوی: گوش بده عربده را، دست منه بر دهنم. همه از حفظ و با حرکات زیبای دست. اما برای خواندن درباره «ایران»، نه از حفظ، که از روی تکه‌ای کاغذ می‌خوانند و در پایان ترانه، به همه «ما» که روی صندلی‌های قرمز و نرم سالن، «تماشاچی» هستیم، با حالت داوران فوتبال، کارت قرمز نشان ‌می‌دهند. با همان کاغذ قرمز رنگی که وانمود می‌کردند ترانه را از روی آن می‌خوانند.

۹- پوراحمد و «خرده خانوم» خشونت را نفی می‌کنند. آنجا که «میرزا» (نماد روشنفکر ایرانی) و «ملیجک» روی هم تپانچه می‌کشند، اما «خرده خانوم» بین‌شان قرار می‌گیرد و دعوا بی‌خشونت تمام می‌شود. (در این رویارویی، پوراحمد هیچ ابایی ندارد که از ملیجک بخواهد با لحنی «کشدار» میرزا را «دشمن» و «عامل بیگانه» خطاب ‌کند.)

ملیجکِ دلقک، نماد دلقک‌مآبانی است که خاتم شاه را در انگشت دارند و با آن اسناد جعلی می‌سازند، اگرچه به قول «میرزا»، در این دربار، فرقی بین سند اصل و جعلی نیست؛ ملیجک مجیزگوی شاه مقتول و شاه تازه است و به قول «جناب سرتیب» معلوم نیست چه چیزی دارد که شاه اینگونه به او اطمینان کرده. هر لحظه به دخترکی دل می‌بندد و حالا به ظاهر، عاشق «خرده خانوم» شده، و بعد از مرگ شاه، با جواز شاه جدید آمده که «خرده» را از آن خود کند.

پوراحمد قبل از این صحنه، در جای دیگری هم خشونت را رد می کند؛ آنجا که میرزای روشنفکر تپانچه را به‌عمد خالی کرده تا «جناب سرتیپ» که ترسان و ناامید از آینده، خیال خودکشی دارد نتواند خود را بکشد؛ یا به قول دده «خودکشون شود».

۱۰- نمایش «خرده خانوم» داستان ماست و خود «خرده خانوم» هم (به‌ گمان من) نماد «ما». (اگر به سیاست‌زدگی و سطحی‌نگری متهمم نکنید، می‌گویم که پوراحمد نام «خرده» را هم به عمد انتخاب کرده تا یادآور تشبیه و تصور قدرتمندان امروز از مشتی «ما» باشد) ما مردم این مملکت که هنوز «عشق» و «عاشقیت» را می‌شناسیم و هنوز نگران این باغ خزان‌زده هستیم؛ حتی اگر قصد رفتن کرده‌ایم؛ فرقی نمی‌کند: به کنج زندگی شخصی‌مان با مشکلات روزمره‌اش یا حتی به باغ و دیاری دیگر.

۱۱- پایان نمایش که جمله پایانی‌ را از زبان «میرزا» می‌شنوی تنت می‌لرزد: آنجا که به همراه «دده» و «خرده خانوم»، سفرش را به جایی دور و امن آغاز می‌کند و در جواب «خرده خانوم» که می‌پرسد پس تکلیف این باغ خزان‌زده چه می‌شود، می‌گوید خزان و بی‌برگی این باغ از غفلت ماست، و محکم‌تر می‌گوید: «به وقت مقتضی جبران می‌کنیم».

۱۲- و همه این‌ها و خیلی چیزهای دیگر هست که «خرده خانوم» را برای من به بهترین نمایشی تبدیل می‌کند که تاکنون دیده‌ام. نمایشی که شادم می‌کند و امیدوار؛ که مجبورم می‌کند با وجود همه نگرانی‌ها در موردش بنویسم؛ که می‌گوید هنوز هستند کسانی که مردمشان را و نیاز و درد مردمشان را می‌شناسند و مرهم دردشان را هم؛ که به من می‌فهماند می‌توان به این زمانه و به این سرنوشت با همه زشتی‌ها و پلیدی‌هایش، و به همه آدمهایش، حتی آنهایی که زشتند و پلید، و به همه نفرت و تنفری که برمی‌انگیزند، و حتی به خودمان، به امیدها و ناامیدی‌هایمان خندید. خندید و فکر کرد و امیدوار شد. خندید و در دل گریست؛ که «بر این افسانه شرط است گریستن».

 

پ.ن: عنوان مطلب که جمله پایانی آن هم هست، برگرفته از گفته‌های «میرزا»ی نمایش است. «میرزا» دو سه بار این جمله را در نمایش تکرار می‌کند. همین جمله را بر بالای بروشور نمایش هم نوشته‌اند.

نوشته‌های مشابه با این مطلب:

2 دیدگاه

  1. از خواندن این نوشته بسیار لذت بردم. با وجود این که چندی است من هم با تئاتر اندک انسی پیدا کرده ام اما هرگز نتوانستم در چارچوبی اینچنین منسجم و خواندنی نوشته ای (دست کم برای خودم) درباره نمایشی که دیده ام و احساساتم را برانگیخته است بنویسم. نوشته هایی که در روزنامه ها و نشریات تخصصی تئاتر دیده و خوانده ام عمدتا با حفظ فاصله ی تکنیکی خاصی از نمایش نگاشته می شود و میزان درگیری نویسنده با نمایش را بازتاب نمی دهد و به همین دلیل خواننده را درگیر نوشته نمی کند، به هیجان نمی آورد و طبعا تاثیر هم نمی گذارد. اما این نوشتار با وجود این که من با تاخیری یکساله آن را می خوانم از همه این نواقص بری بود. به شدت خصلت درگیرکنندگی داشت و نه تنها می توانست حسرت بر دل کسانی بنشاند که خرده خانم را ندیده اند بلکه حتی می توانست کسانی را که آن را دیده اند نیز دلتنگ آن نمایش کند.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>