در مورد آنچه امروز همچنان ذهنم را به خود مشغول کرده، سالها پیش نوشتم:
۱- گاهی وقتا این “سؤال” به ذهنم میاد: وقتی این همه آدم فقیر دور و بر ما هستن که مجبورن از صبح تا شب، از سه سالگی تا آخر عمر، توی خیابون گدایی کنن، آدامس بفروشن، خیلی که وضعشون خوب باشه روزنامه بفروشن، خیلی وقتا دیدم، واقعاً دیدم، که بچههای پنج شش ساله -معذرت میخوام- عین گربه توی “آشغال”هایی که مردم دم در خونهشون میذارن، دنبال چیزی میگردن که بفروشن یا بخورن، تازه اون وقت شاید ماهی یکبار هم تو سفرهشون گوشت نداشته باشن، وقتی این همه آدم فقیر دور و بر ما هستن، ما حق داریم که هرچی دوست داریم بخریم؟ یه کتاب یا یه لباس بخریم که اون بچة آدامس فروش، همة درآمد روزانهاش، نصف نصف نصف پول اون هم نمیشه؟ میان التماس میکنن که آقا! یه دونه آدامس بخر!! یه شب ساعت ۱۱ شب که از سر کار برمیگشتم، میدون آزادی، یکیشون اونقدر التماس کرد که یه بسته ازش خریدم. سنش اونقدر کم بود که وقتی بهش گفتم بیا این ۲۰۰تومن رو بگیر بقیهاش هم مال خودت، نمیفهمید که چی میگم. یکی از دوستام میگفت یه بار “همة” آدامسهای یکی رو خریدم به ۲هزار تومن.
۲- تا حالا از هر کسی که این سؤال رو پرسیدم، این جواب رو داده: “ما مسئول بدبختی بقیه نیستیم.” همین. یه جواب ساده و قانعکننده. واقعاً قانعکننده.
۳- بیشتر مواقع سؤالها آسون هستن و جوابها سخت. اینجا برعکسه. سؤال سخته ولی جوابش خیلی آسونه. اصلا ما عادت کردهایم که به سوالهای سخت، جوابهای آسون بدیم. و یادمون میره که گاهی، جواب دادن به یه مسئله یا سوال، به معنی حلش نیست؛ شاید حتی به معنی پاک کردن صورت مسأله باشه…
زیبا، زیبا، زیبا و جانسوز بود!!!
سعید جان این سوال مشترک همیشه مثل خوره به جانم می افته. و همواره خدارا شکر می کنم که هنوز چشم هایم آنقدر بسته نسیت که این چیزهای را نبینم و نفهمم اما …. چه باید بکنم؟ چه باید کرد؟ از کجا شروع باد کرد؟ و چرا …
یه سری هم یه این لینک بزن!جالبه!
http://tabnak.ir/fa/pages/?cid=60686