دماغ

دنیا پر است از اتفاقات عجیب و مضحک. گاهی اوقات اتفاقاتی رخ می‌دهد که به سختی می‌توان باورشان کرد…

این عبارتی است از میانه داستان «دماغ» از مجموعه‌داستان «یادداشت‌های یک دیوانه» نوشته نیکلای گوگول با ترجمه زیبای خشایار دیهیمی.

«دماغ» با ماجرای صبحانه خوردن مردی سلمانی شروع می‌شود که وسط نان، چیز کلفتی پیدا می‌کند. «از وحشت یکه خورد. چشم‏هایش را مالید و دوباره لمسش کرد. بله دماغ بود، بی‏هیچ شکی. مهم‏تر اینکه، دماغ به نظرش آشنا می‏آمد. صورتش از ترس و وحشت پر شد.» این دماغ آشنا، متعلق به یکی از مشتری‌های مرد سلمانی، کاوالیوف، است که در ادامه داستان، روزی از خواب برمی‌خیزد و جای دماغ را روی صورتش خالی می‌بیند.

شروع کرده‌ام به خواندن این مجموعه داستان. علاوه بر اینکه دلم برای مطالعه و به‌خصوص خواندن کتاب‌ها و آثار نویسندگان بزرگ تنگ شده، می‌خواهم زمانی را از این فضای درهم‌وبرهم سیاسی، مخابراتی و… که پر است از اتفاقات تکراری و گاه مشمئزکننده دور باشم.

منظورم این است که خلاصه وقایع عجیب و باورنکردنی در هر زمان ممکن است اتفاق بیفتند. فکر می‌کنم در این قضیه هم پاره‌ای از حقیقت وجود داشته باشد. شما هر چه می‌خواهید فکر کنید، اما من که معتقدم چنین اتفاقاتی رخ می‌دهند، گرچه به ندرت، ولی خلاصه رخ می‌دهند.

نوشته‌های مشابه با این مطلب:

6 دیدگاه

  1. منم این کتابو خوندم. خیلی خوبه… احساستونو برای خوندن آثار نویسنده های بزرگ کاملا درک می کنم… امیدوارم روزهای خوبی با کتابهای خوب داشته باشید

  2. مطلبتان را خواندم. تحقیقی در دست دارم در مورد اینده تلویزیون برای سازمان صدا و سیما که یکی از سرچ هایم مرا به نوشتن آن پست ترغیب کرد.
    مطلب شما را هم خواندم. راستی شما در این مورد کار کرده اید؟ کار تحقیقی منظورم است البته. خوشحال می شوم استفاده کنم. از دیدن وبلاگتان خوشوقت شدم. موفق باشید.

پاسخ دادن به سعید سلیمانی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>